ترس حالتی از احساس است. تجربه ای ذهنی از چیزی تهدیدکننده که وجود خارجی ندارد. بچه ها دوره هایی از ترس های مختلف را می گذرانند. والدین بدون مراجعه به روانشناس خود نیز می توانند در درمان ترس در کودکان موفق باشند.
ترس از تاریکی، غول زیر تخت، دندانپزشک، ترس از جن و شیطون، معلم، مدرسه و حیوانات. معمولاً این ترسها موقتی هستند و کودکان به مرور زمان با بزرگتر شدن می توانند آنها را پشت سر بگذارند. اغلب ترس ها در سنین 4 یا 5 سالگی به طور موقتی رخ می دهد. وقتی کودک دچار ترس می شود، نیاز دارد تا به او اطمینان داده شود.
گفتن اینکه «بیخودی می ترسی هیچ چیز زیر تخت تو نیست» به کودکی که در دنیای خیالی او غولی زیر تختش وجود دارد، کمکی نخواهد کرد. انکار غول زیر تخت فقط می تواند سبب تضعیف پیوند بین کودک و والد شود. در واقع پا فشاری کودک بر وجود غول زیر تخت، وسیله ای برای جلب توجه والدین و نگه داشتن آنها در اتاق خواب خود است. در عوض گفتن این جمله که «چون تو فکر می کنی غولی زیر تخت توست، بنابراین ترسیده ای»، حسن تفاهم و رابطه بین کودک و والد را تقویت می کند.
ضرورت همدلی با کودک
در حقیقت وقتی به احساسات کودک اقرار کرده و با خیالات و تصور او همراه می شوید، می توانید پیشنهاداتی برای کاهش ترس او داشته باشید. بنابراین یکی از راههای مقابله با ترس های کودک عدم انکار ترس و احساس کودک است. یکی دیگر از راه های مقابله با ترس کودک صحبت کردن با کودک در مورد ترس او است. بهتر است با کودک صحبت کنید و علل، عوامل و ریشه ترس را در کودک شناسایی کنید.
گاهی ریشه ترس در کارتون ها یا فیلم های تخیلی و خیال پردازانه ای است که کودک می بیند. لذا لازم است آن فیلم و کارتون ها را از دسترس کودک دور نگه دارید. همچنین گاهی داستان هایی که در آن موجودات خیالی مثل غول، شیطان، جادگر و غیره نیز وجود دارد، کودک را میترساند. یکی از راههایی که به کودک در کنترل ترس کمک می کند، داستانها و قصه هایی است که در آنها نحوه غلبه بر ترس وجود دارد؛ در حقیقت داستان هایی که بتوان از آنها برای آموزش غیرمستقیم کودک بهره برد. در ادامه داستانی را نقل می کنیم که می تواند به کودک در کنترل و غلبه بر ترس کمک کند.
داستان جغد سفید کوچولو برای درمان ترس در کودکان
جک جغد سفید کوچولویی بود که در جنگلی سرسبز با خانوادهاش زندگی می کرد. او هنوز کوچک بود و خیلی چیزها از پدر و مادرش یاد می گرفت. همان طور که می دانید، جغدها در روز کار زیادی انجام نمی دهند. آنها روزها استراحت و شب ها کار می کنند. بنابراین بیشتر وقت ها پدر یا مادر جک برای به دست آوردن غذا شب ها بیرون از لانه می رفتند ولی جک چون کوچک بود، باید در لانه می ماند. البته برخی شب ها مادرش نیز پیش او می ماند.
جک درباره جنگل چیز زیادی نمی دانست. شب ها تمام جنگل تاریک می شد. روزها وقتی که خورشید در آسمان بود، جغد کوچولو می توانست همه چیز را ببیند و بشنود و وقتی صدایی می شنید، سرش را بر می گرداند و می توانست ببیند صدا از کجا است اما شبها نمی توانست این کار را انجام دهد چون هیچ نوری نبود و او نمیتوانست چیزی را ببیند! او در شب فقط صداها را می شنید. خیلی از این صداها عجیب و غریب بودند و او را می ترساندند.
صدای ترسناک
یک شب جک کوچولو همان طور که بر روی شاخه نشسته بود و سعی داشت بخوابد، صدای عجیبی شنید. صدایی که تا به حال نشنیده بود. صدا بلند بود. جک خیلی تلاش کرد تا ببیند صدا از کجاست ولی هوا خیلی تاریک بود و چیزی دیده نمی شد. جک کمی ترسیده بود. یواش یواش خودش را به مادرش نزدیک کرد و کنار او خوابید ولی او نتوانست آن شب را راحت بخوابد و از آن صدا ترسیده بود.
صبح روز بعد جغد کوچولو از خواب بیدار شد. خورشید آرام آرام همه جا را روشن کرد. ناگهان جک دوباره همان صدایی را که شب قبل شنیده بود، دوباره شنید. خوب همه جا را نگاه کرد و جیرجیرک کوچکی را روی شاخه دید. خیلی تعجب کرد و خوب دقت کرد، فهمید که صدا از همان جیرجیرک کوچک است. سپس خندید و فهمید صدایی که شب قبل او را ترسانده بود، از این جیرجیرک کوچک بوده، نه یک چیز عجیب و غریب. دوباره شب فرارسید و جک خوشحال بود که دیگر از آن صدا نمی ترسید، چون می دانست که صدای همان جیرجیرک کوچولو است.
سایه ترسناک
همان طور که جغد کوچولو داشت می خوابید، ناگهان سایه ای را روی شاخه درخت دید. سعی کرد که نترسد ولی آن سایه مدام تکان می خورد و کوچک و بزرگ می شد. جک دوباره ترسید. هر چه تلاش کرد تا ببیند که آن سایه چیست، موفق نشد چون همه جا تاریک بود. جک که حسابی ترسیده بود، دوباره به سمت مادرش رفت و خود را زیر پر و بال مادرش پنهان کرد و سعی کرد بخوابد اما نتوانست خوب بخوابد. او همان طور که به آن سایه فکر می کرد، کمکم خوابش برد.
صبح جک چشمان خود را باز کرد و به یاد سایه دیشب افتاد. همه جا را با دقت نگاه کرد؛ مخصوصاً شاخه درخت را. روی شاخه درخت پروانه بزرگی را دید که بالهایش را به هم می زد. جک به او سلام کرد و صبح بخیر گفت. او هم به جک سلام کرد. پروانه به جک گفت: دیشب چون از سفر برگشته و خسته بوده، روی همین شاخه استراحت کرده است. جک دوباره خندید و فهمید سایه ای که دیشب دیده بود، سایه این پروانه زیبا بوده است که بالهای خود را به هم می زده. جک خیلی خوشحال شد و با خودش گفت: دیگر نباید از چیزی بترسم چون چیزهایی که در شب می بینم، واقعاً ترسی ندارند. از آن روز به بعد دیگر شب ها جک از هیچ چیزی نمی ترسید و آرام و خوشحال می خوابید و خواب های خوب و قشنگی می دید.
منابع:
کریمی افشار، عشرت، شهرکی، عباس. (1391). هنگامههای قصهگویی، فصلنامه تازههای روان درمانی.
گاربر. (1388). چگونه با کودکم رفتار کنم. ترجمه شاهین خزعلی و هومن حسینی نیک، انتشارات مروارید.
در زمینه ترس در کودکان میتوانید مقالات زیر را هم ببینید: